بابا بزرگ
امروز رفتیم سر خاک بابابزرگ...........
خیلی دلم براش تنگ شده ..تو هم نشسته بودیو به سنگش نگاه میکردی مثل ما دستت و گذاشته بودی روی سنگ و یه چیزایی با خودت زمزمه میکردی..خیلی حرفا داشتم که با بابابزرگ بزنم .داشتم فیلمای بابا رو میدیدم اشکام همینطور میومدن دلم خیلی گرفته بودولی بابا عجله داشت زود برگشتیم.
بابا خیلی جای خالیت سنگینه با این که هنوز ١سال نشده که از پیش ما رفتی ما رو تنها گذاشتی ولی خیلی برامون سخته...هر روز که میگذره بیشتر نبودت احساس میشه....وجود نازنینت سایه ای بود که تو خستگیها تسکینمون میداد.....قلب مهربونت ....حرفای شیرینت.....چی بگم هر چی بگم توصیف وجودت و نمیکنه بابای خوبم خیییییلی دوست دارم خیلی. مطمعنم که تو همه چی رو میبینی و میدونی..................
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی