نیکاننیکان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

نیکانی

نیکانم عزیزترینم

مسافرتهای اخر تابستان

سلام به نیکان خوشگلم... امیدوارم روزی که این خاطرات و میخونی کلی لذت ببری عزیزم... چند هفته پیش رفتیم پابوس امام رضا..اولین باری بود که پات به حیاط قشنگ امام رضا میخورد..قربون امام رضا برم که هر موقع میری پابوسش دست خالی برت نمیگردونه.خلاصه عزیز دلم توی مشهد شما منو بابا رو خیلی اذیت کردی بیرون که میرفتییم دایما بهونه عابر بانک میگرفتی و..........خلاصه عرق باباتو حسابی دراوردی.... ولی خوب خاطره خوبی بود با عمه پروانه و پریای کوچولو..  هفته پیش تو تهران ٦.٧ روز تعطیل بود..دوست بابایی هم مارو دعوت کرد به شهرستان ممقان نزدیک تبریز......چییییییی بگم که اینقدر خوش گذشت که هیچوقت از یادمون نمیره.برعکس مشهد که همش ب...
16 شهريور 1391

توی این مدت . . .

سلام نازنینم.... خیلی وقته نرسیدم بیام به وبلاگت سر بزنم و مطلب بنویسم... ولی توی این مدتی که گذشت تو خیلی تغیر کردی ... قبلا نمیتونستی حرف بزنی ولی الان همه کلمات و تکرار میکنی و ما از این بابت خیلی خوشحالیم ..نزدیک ٦٠ تا از کلمه های کارت باما رو هم میتوونی بخونی که من از اینکه پسری به باهوشی تو دارم افتخار میکنم که تو ٢.٥سالگی میتونه بخونه ....... ظهر ها هم میخوابی ولی یه خورده اذیت میکنی دوست داری بیدار بمونی و بازی کنی ..... یکی از علایق جدیدت تو ای مدت کامپیوتر که دیگه اینقدر باهاش کار کردی که یاد گرفتی چی به چیه!! واااااای یکی دیگه از علایقات که بی نهایت دوست داری و وقتی میبینیش منو بابابتو دیوونه میکنی عابر بانکه...
24 مرداد 1391

نیکان اسیب دیده

الهی بمیرم برات نیکانی: نیکان جون ظهرا نمیخوابی منم برای اینکه اذیت نشی شبا ساعت هشت و نیم نه می خوابونمت.ولی باز کله صبح بیدار میشی...٢ روز پیش ساعت یه رب به ٦ بیدار شدی میخواستی به زور منم بیدار کنی شروع کردی به کله زدن به من بالای سر منم ١ لیوان بود واااااااااااااای محکم سرت خورد به لیوان ...........لیوان شکست و پوست سرت و پاره کرد.واااای وااااااای واااای خدا میدونه چقدر خون ازت رفت...خیلی هم گریه کردی منو باباهم که داشتیم میمردیم...سریع بردیمت بیمارستان میلاد سرت و بخیه زدن...ولی خدا خیلیی بهت رحم کرد که شیشه تو چشمت نرفت عزیزم.... خدا رو شکر الان ٢ روزه که گذشته و حالت بهتره...اینشالاه که دیگه هیچوقت چیزیت نشه نفسم.... ...
10 خرداد 1391

بهونه گیریهای نیکانی

دوباره داره روزهای بلند تابستون کم کم شروع میشه البته همزمان با اون بهونه گیریهای نیکان کوچولوهم شروع میشه...   همش میری درو باز میکنی میگی (هاپودی .......هاپودی....)یعنی کفشامو پام کن بریم بیرون...یا میگی دد.... دد....  دد... خلاصه چند روز پیش عمه نرگس زنگ زد و گفت بیا بچه ها رو ببریم پارک!منم که از خدا خواسته که بهونه های تو رو بندازم سریع اماده شدم و با ماهان کوچولو رفتیم پارک دانشجو....اینقدر ذوق کرده بودی همش دنبال ماهان میدویدی ...هر کاری که ماهان میکرد تو هم انجام میدادی..خلاصه کلی بازی کردین .شب از خستگی ساعت ٩.٥ خوابت برد دیگه با عمه نرگس قرار گذاشتیم که روزای فرد شماهارو ببریم پارک... &...
12 ارديبهشت 1391

تولد پریا جووونم

پنجشنبه با عمه نرگس و عمه ریحانه رفتیم قزوین تولد پریا... واییی اینقدر پریا خوشگل و ناز شده بود که خدا میدونه....مثل فرشته ها.. از نگاه کردنش سیر نمیشدم نیکان خوشگل ما هم که تا رسید رفت سراغ کمد پریا و 1 دونه ماشین قرمز اورد و خوابید رو زمین بازی کرد .   وقتی اهنگ میزاشتیم نیکانی هم دور اتاق میدوید و میرقصید ...خلاصه کلی کیف کردین ...ماهانی هم که اومد جمعتون جمع شد....شیطوونی و رقص و شادی وقتی کیک و اوردن اینقدر ذوق کرده بوودی هی ناخوونک میزدی به کیک پریا....خلاصه از کنار کیک تکون نخوردی تا کیک و بریدن زمان باز کردن کادو ها عمه پروانه هم 1 دونه کادووی خوشگل ب...
9 ارديبهشت 1391

عاشقتم

  نیکان عزیزتر از جانم...... نمیدونی چقدر عاشقتم بعضی وقتا به این فکر میکنم که خدا چه عشق عظیمی داره که یه ذرشو تو دل ما مامانا انداخته دلمون میخواد جونمونو واسه بچمون بدیم...وای خدای من چقدر مهربونی... ما عشق میدیم به بچه هامون بدون اینکه حتی یه ذره فکر جبرانشو از جانب اونا داشته باشیم وقتی تو خونه میدویی اینور و اون ور دلم میخواد اون پاهای کوچیکتو ببوسم بزارم روی چشمام....تازگیا یه خورده شیطون تر از قبلت شدی بعضی وقتا دعوات میکنم تو هم گریه میکنی زودی پشیموون میشم اشگات و میبوسم طاقت دیدنشونو روی گونه هات وندارم...خیلی دوست دارم اصلا نمیتونم با این نوشته های جزعی بیان این همه عشق خالص و پاک و بکنم..... ...
31 فروردين 1391

مسافرتهای نوروز 91 نیکانی

    سلام سلام سلام سلامممممممم........ ببخشید یه خورده تنبل بازی در اوردم واسه ثبت جدید خاطرات عزیزم: روز اول عید رفتیم سر خاک باباجون عزیز ..بعدش عید دیدنیا مسافرتا شروع شد. روز ٢ با عمه ریحانه جون رفتیم بروجرد.........واااااااااااای که چقدر شیطوونی کردی   هیچکس جرات نداش نزدیکت بشه همش جیغ میکشیدی هههههه هههههههه....دیگه همه میدونستن که بیان نزدیکت میخوای مث سنجد هی بگی هههههههه.. ..نمیزاشتی من نفس بکشم همش میومدی بقلم.. خوشت اومده عینک دودی بزنی مال منو بابارو میزدی...بابا هم یه دونه واست خرید با دایی  مهدی رفتیم کوه معروف بروجرد(چوغا) کلی اهنگ گذاش...
31 فروردين 1391

رفتن نیکانی به پارک اب و اتش

هفته پیش دسته جمعی واسه شام  رفتیم پارک... عاشق اب بازی تو پارک اب و اتشی....ولی من نزاشتم بری زیر اب چون هوا یه کم سرد بود امکان داشت سرما بخوری عزیزم..دفعه پیش که رفتی تابستون بود هوا گرم بود تا جون داشتی خودتو خیس کردی و بازی کردی.   از اسبایی که اونجا بودن خوشت اومده بود و باهاشون حرف میزدی...بعد اون اقایی که مسول اسب بود تو رو گذاشت روش ..خیلی خوشت اومده بود عزیزم ...
30 فروردين 1391

جمعه اخر سال

میخواستیم بریم سر خاک بابا بزرگ ولی بابا مریض بود حال نداشت دیگه تصمیم گرفتیم واسه تحویل سال بریم امروز با عمه نرگس رفتیم پارکینگ پروانه خرید.ماهان کوچولو نبود با باباییش رفته بود بیرون ما هم ٣ تایی طبقه ها رو دور میزدیم....ولی امان از دست نیکان شیطون اصلا از بقل من پایین نمیومدی عمه نرگس هم که میخواست بقلت کنه واینمیستادی میخواستی بیای تو بقل من...حسابی خستم کردی البته خودتم خیلی خسته شده بودی یه بند نق میزدی   خلاصه تو این شلوقیای اخر سال با بدبختی تونستیم سوار ماشین شیم و برسیم خونه...تو هم یه ذره غذا خوردی و خوابیدی.منم سر درد گرفتم چای دم کردم بخورم باورم نمیشه چشم بهم زدیم سال تموم شد ....همینجوری سال بهسال بچه...
26 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نیکانی می باشد