نیکاننیکان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

نیکانی

رفتن نیکانی به پارک اب و اتش

هفته پیش دسته جمعی واسه شام  رفتیم پارک... عاشق اب بازی تو پارک اب و اتشی....ولی من نزاشتم بری زیر اب چون هوا یه کم سرد بود امکان داشت سرما بخوری عزیزم..دفعه پیش که رفتی تابستون بود هوا گرم بود تا جون داشتی خودتو خیس کردی و بازی کردی.   از اسبایی که اونجا بودن خوشت اومده بود و باهاشون حرف میزدی...بعد اون اقایی که مسول اسب بود تو رو گذاشت روش ..خیلی خوشت اومده بود عزیزم ...
30 فروردين 1391

جمعه اخر سال

میخواستیم بریم سر خاک بابا بزرگ ولی بابا مریض بود حال نداشت دیگه تصمیم گرفتیم واسه تحویل سال بریم امروز با عمه نرگس رفتیم پارکینگ پروانه خرید.ماهان کوچولو نبود با باباییش رفته بود بیرون ما هم ٣ تایی طبقه ها رو دور میزدیم....ولی امان از دست نیکان شیطون اصلا از بقل من پایین نمیومدی عمه نرگس هم که میخواست بقلت کنه واینمیستادی میخواستی بیای تو بقل من...حسابی خستم کردی البته خودتم خیلی خسته شده بودی یه بند نق میزدی   خلاصه تو این شلوقیای اخر سال با بدبختی تونستیم سوار ماشین شیم و برسیم خونه...تو هم یه ذره غذا خوردی و خوابیدی.منم سر درد گرفتم چای دم کردم بخورم باورم نمیشه چشم بهم زدیم سال تموم شد ....همینجوری سال بهسال بچه...
26 اسفند 1390

این هفته نیکانی و مامان

سلام عیز دل مامان...یه هفته ای بود وقت نکردم برات چیزی بنویسم اخه خیلی کار داشتم خونه تکونی کردیم همش میرفتیم بیرون واسه خرید حسابی خسته و کوفته شدیمدیگه داره کم کم کارامون تموم میشه گلم.... دیشب رفتیم خونه پسر دای جدیدت که تازه به دنیا اومده ارمین کوچولووووو .... تو هم بهش اشاره میکردی و میگفتی نی نی ..نی نی.... از این که من بقلش میکردم احساس خوبی نداشتی و میومدی تو اتاق دست منو میکشیدی میبردی که پیش نی نی نباشم.... خلاصه این هفته تقریبا همش بیرون بودیم دنبال خریدای عید نوروز.. وقتی میخوابی میرم سراغ درست کردن سفره هفت سین بیدار میشی ماشالاه اجازه نمیدی کارام و بکنم که پسره شیطون نیکان جونم احساس خیلی خوبی دارم که خدا تو ...
21 اسفند 1390

بابا بزرگ

امروز رفتیم سر خاک بابابزرگ........... خیلی دلم براش تنگ شده ..تو هم نشسته بودیو به سنگش نگاه میکردی مثل ما دستت و گذاشته بودی روی سنگ و یه چیزایی با خودت زمزمه میکردی.. خیلی حرفا داشتم که با بابابزرگ بزنم .داشتم فیلمای بابا رو میدیدم اشکام همینطور میومدن دلم خیلی گرفته بود ولی بابا عجله داشت زود برگشتیم.     بابا خیلی جای خالیت سنگینه با این که هنوز ١سال نشده که از پیش ما رفتی ما رو تنها گذاشتی ولی خیلی برامون سخته...هر روز که میگذره بیشتر نبودت احساس میشه....وجود نازنینت سایه ای بود که تو خستگیها تسکینمون میداد.....قلب مهربونت ....حرفای شیرینت.....چی بگم هر چی بگم توصیف وجودت و نمیکنه بابای...
12 اسفند 1390

مهمونی

امروز رفته بودیم خونه خاله عالمه .بنده خدا خیلی زحمت کشیده بود....تو هم کم شیطونی نکردیا؟؟ خاله محدثه خیلی باهات بازی کرد علی کوچولو هم همینطور.هر چیز جالبی میدیدی باهاش ماشین بازی میکردی یعنی میزاشتی روی زمین میکشیدی خیلی نانای کردی  امروز هر کاری کردم بخوابی نخوابیدی که نخوابیدی.....بعدازظر که بر میگشتیم تو ماشین هم نخوابیدی ....الانم که اومدیم خونه داری بازی میکنی فکر کنم شب زودی بیوفتی بخوابی ...
11 اسفند 1390

عزیزترینم

پسر نازم دوست دارم تمام دنیارو بدم واسه یه نگاه معصومت.وقتی میبینم تو در کنارمی شوری تو وجودم پیدا میشه که زندم میکنه............خیلی دوستت دارم عشقم بوس بوس بوس ...
10 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نیکانی می باشد